نفسیه

استاد فرج الله کمالی رباعی ای میسراید و به استقبال از وی دیگر شعرای استان دست به قلم شده و به وی پاسخ میدهند اگر سری در وب ها بزنید این رباعیات معرف شده  اما نامی از سرایندگان آن به میان نیامده و گاهن بعضی ها نام های جعلی به سرایندگان داده اند. من علاوه بر اشعار موجود چند پاسخ دیگر را هم پیدا کرده ام که متاسفانه نام سرایندگانش را نمیدانم و خوشحال خاهم شد اگر دوستانی که مطلعند نام سرایندگان این اشعار را به من بگویند.

 

استاد فرج کمالی

ای دوست نفس در آن  حوالی  چند  است        یک سینه هوای خشک و خالی چند است

اینجا که مپرس ، نیست ، اگر آن جا هست        یک  جرعه  شراب  بی   خیالی  چند است

 

استاد ایرج شمسی زاده

از دوست مپرس غم به جانش زده است         از باغ  چه  گویمت  خزانش  زده است

نه عشق ، نه زندگی ، نه باده ،  نه  بهار           اینجا همه چیز خشکمانش زده است

 

استاد سید طالب هاشمی

اینجا که منم نفس بسی ارزان است          اما  نفسی   که  در   خور   دونان  است

آن تازه هوایی که شما می خواهید            یک سینه ی آن قیمت چندین جان است

 

استاد دکتر هیبت الله مالکی

ای آنکه ز قیمت نفس پرسیدی        زآن پس که ز همرهان خود رنجیدی

آن تازه هوای پاک و مینویی  را         با  قیمت  جا ن بخر  اگر  خود  دیدی

 

استاد دکتر هیبت الله مالکی

اینجا که منم هوا بسی آلوده است      مرداب ز جنبش و وزش بسی آسوده است

بازار   هوای  تازه  بی  رونق  و لنگ      پر  ارج   همان   غبار   و  خاک و دوده است

 

استاد بهزادی

ای دوست هوای تازه اینجا مطلب        هم    عافیت   از    زمانه   ما   مطلب

بغضی که گرفته است راه فریاد           این بهت سکوت ماست ، غوغا مطلب

 

استاد مرادی

اینجا که منم حناق شایع شده است      دشمن که مپرس ، دوست ضایع شده است

 

ناکرده    گناه     دور    باشم     گویند      امید   ز       انتحار        مانع      شده   است.

چند کار سپید که در کتابها نیامد.


۱)نگاه

 

آشفته کرده ای

نگاه مرا در نگاه خود

آشفته تر دلم

وقتی که دزدیده می پایی

                 مشتاق

                      موج نگاهم را

از هر تلاقی نگاه

از ابر آه

برق شوق می تابد

باران غصه

از پشت پای تو

حبابهای فراموشی را تداوم می بخشد

وقتی که می روی

رنگین کمان اندوه

در دل کمانه می کند

 

اردیبهشت 84



۲) گذر

بیا

تا در تباتب عشق

لحظه های بودن را ببوسم

تا رفتنت

نمانده چیزی

و با من

آهی

که بدرقه ات می کند

موج صدای تو

وقتی کلام « دوستت دارم» را

             سر دادی

ای من

با کدام قافله ی عشق

از دروازه زمان گذشتی

 

فروردین 84

 

 ۳) شروه

 

 

دام غزل را

بارها گسترده ام

         گریختی

آن سان بزرگی

که در قصیده هم

بایک ترانه چگونه ای؟

در بند بند وجودم

اکنون که می روی

...باد شروه می جوشد

« مرا دیدار رویت مشکل افتاد

چو کارم با خیالات دل افتاد

نه از بی مهری ات ای یار مفتون

که هجران در میانه مایل افتاد»

 

شهریور 85

 


 ۴) کوچه ی عشق

 

 

هنوز

کوچه عشقت

صدای سوت مرا

به آشیانه گنجشکهای خسته می کوباند

و باد

تازیانه ی آهم به چین چین دامن تو رساند

که

سربگرداندی

نگاه خنده ات از دور قلب من لرزاند

جوانه های امید از درنگ تو گل کرد

و باز

با قدمهای تند تو پژمرد

هنوز

کوچه عشقت

نماد وعده ی ماست

 

 بهمن ماه ۸۵

 

 

 ۵)

 

حریم خیال من

در خواب

         بی انتهاست

اما

کجای این جهانی

             که

                 نمی جویمت

 


لینک این کارها در سایت تخصصی شعر ایران و جهان "شعرانه"
 

برای شایان حامدی

برای شایان حامدی که نبودنش فراموشم نمی شودو سی ام دی ماه هر سال نبودنش را بیشتر حس میکتیم.

«هیچ سویی نیست/ سویی که من باشم و خودم / سویی که هیچ برگ نلرزد/ انگار هیچ مرغ نرفته / سویی که من نباشم / نیست[1]»

و این گونه بود که شایان در شعر و شعر در شایان متولد شد.

شاعر و منتقد قرن بیستم، تی. اس. الیوت از نامه های جان کیتس، شاعر انگلیسی قرن نوزدهم، به عنوان بهترین نامه هایی یاد می کند که تاکنون توسط یک شاعر انگلیسی به رشته تحریر درآمده اند. عبارت «رهایی از خویشتن» را کیتس این گونه تعریف می کند : «توانایی قرار گرفتن میان تردیدها و اسرار و عدم اطمینان ها، بدون آنکه در پی واقعیت باشیم[2]

کیتس در نامه ای خطاب به دوست خود جان هامیلتون رنولدز می نویسد: «از شعری بیزارم که دارای نیتی آشکار نسبت به ماست ... شعر باید والا باشد، باید صرف موضوع خود به درون روحمان رخنه کند ... چقدر گلهای عزلت زده بما می نمایند! بس از زیباییشان کاسته می شد اگر به بزرگراه می شتافتند تا بگویند : تجسم کنید ، من بنفشه هستم! من پامچال هستم، مرا مورد لطف بی دریغ خود قرار دهید!»

شعر شایان حامدی نمونه بارزی از «رهایی از خویشتن » است و این حس رهایی از خویشتن در انسان زاده نمی شود مگر اینکه با پرنده کنار پنجره احساس یکی بودن کنی یا حس یگانگی با انسان ها و دیگر موجودات زنده . شعر شایان، شعری ساده اما نه روی سطح، بلکه لایه ای از عمق با نگرشی بسیار اختصاصی به واژه ها و کشف حس شاعرانه در واژه هایی که هستند در کنار ما و ما در پی واژه هایی پر طمطراق تر می گردیم. شایان چنان بر واژه تسلط دارد که به واژه شخصیت می دهد و انرژی نهفته در او را آزاد می سازد.

« به سایه می گویم /  و سایه می شنود / در می بندم/ دیوار می شود در/ و سایه با من یکی تر/ به سایه می گویم /  و سایه میگرید.[3]»

سایه در این شعر شخصیت می یابد، مخاطب قرار می گیرد،‌ گاهی به گریه می افتدو گاهی دیوار میشود.

این رهایی از خویشتن، در شعر شایان است که از قفس خویشتن رهایی می یابد و همه چیز را می بیند و نمی بیند. نبوغ شعر باید خود، راه رستگاری را در آدمی دریابد، که شایان در مسیر راه در پی کشف راهی است که نیست و بر پایه نشانه های درون آدمی استوار شده است.

«راه دو باره نیست/ راه دوباره/ جوان دوباره می خواهد.../ ... زمان دوباره می خواهد/ راه بوده باره نبود[4]

شعر حامدی شاید انگیزشی برای این که شعر گفتار یا گاهی در مواردی شعر حجم خوانده شود داشته باشد ولی شعر حامدی برآمده از عاطفه ای قوی است.

و من در پی دوستی هایی که با ایشان داشتم ، دگرگونی های روحی و روانی اش را می فهمیدم . دغدغه شایان فقط شعر بود و به شعر و نقد شعر عشق می ورزید. خارج از تمام دسته بندی های مد روز بود و به ذات و جوهره انسان ها اهمیت می داد و سادگی اشعارش چنان پیچیده است که پیچیدگی یک انسان ساده .

شعر حامدی هرگز دنبال پیچیدگی و ابهام نیست ، شعری شورانگیز با مولفه های عشق و عقلانیت و نرسیدن به میوه دلچسب آدم و حوا. گاه به گاهی یک حضور قشنگ شعر قوت می گیرد و گاهی به آگاهی یک شعر از قدرت می افتد. شاعر مصالح کار خویش را از اندیشه می گیرد. و این گونه به گونگی شاعر در تحول فکر خویش و دیگران نشأت گرفته از فکر شاعری است که می خواهد از عناصر گوناگون شعر خویش بنایی تازه بنا کند. این بنا مستلزم شرایط و فضای حاکم بر شعر ، شعور، جامعه ، خانواده و اشتراکات بشری شاعر بنا نهاده شده است. اما شایان شعر را برای ماندگاری می خواهد و هرگز جز معشوق و ارتباط با واژه هایی که پل ارتابطی اند به چیزی نمی اندیشد.

شعر «ماه همیشه بدر نیست» شورانگیزی عاشقانه یک معشوق و یک تئوری عاشقانه ای است که راه را پیموده نمی پیماید:

« ماه همیشه بدر نیست/ گاهی هلال می شود مانند ابروی تو/ گاهی تمام می شود/ بدر تمام من!/ من که تاب خانه ی تاریک ندارم/ کاری بکن که ماه همیشه در گوشه ی آسمان کامل بتابد/ کار تو نیست می دانم اما کاری بکن/ من تاب خانه تاریک تر از قلب خود ندارم/ که همیشه منزلی برای تو فراهم آورد./[5]»

شایان از یک حس عاشقانه ی تاریک با لذتی غیر ممکن حرف می زند و از بی تابی خانه ی تاریک سخن می گوید، از ناتوانی معشوق برای برچیدن سیاهی خانه صحبت می کند. شعر شایان کهنه گی ندارد و این زنده بودن دلیلی بهتر از این ندارد که تابع روزمرگی و سیاست زدگی نشده است. هرگز نمی توانم برای شایان حامدی تئوری بسازم که شعر شایان خود شعر تکامل یافته ای است که اگر می ماند آثار برجسته تری از ایشان به جامعه ادبی عرضه می شد.

دوباره که شعر «همه چیز عوض شده» را خواندم ، گریه ام گرفت. به یاد تمام کودکی و دلبستگی و عشق های پاک بشری افتادم . این شعر در من زنده است و زنده می ماند. این شعر را باید عاشقانه خواند و برای تمام واژه هایش خارج از تمام دغدغه های یاس آلود ، با خاطره ای شیرین هورا کشید. «همه چیز عوض شده / غیر از ماه که بالای سرمان است/ وقتی به ماه فکر کنیم/ استخوان هایمان زنده می شوند/ به صدا در می آیند/ انگار دونفر با هم حرف می زنند/ و قرار ملاقات فردا را می گذارند/ فردایی که تا بجنبی / سی سال گذشته است/ و این سی سال مثل انار رسیده ای از ساقه می افتد/ اناری که طعم شیرینش در دهن باد است/ باید برویم/ ول کنیم این استخوان ها را/ برویم به کوچه های بچگی مان / جایی که هیچ نمی فهمیدیم/ و وقتی توپ در هواست/ تو دخترک همسایه مان بشو/ آن قدر گرم بازی می شویم / که فراموش کنیم بزرگ شویم/ فقط توپ به زمین نیفتد/ وگرنه اینجا دوباره ویران می شود./[6]»

این شعر را نمی شود توضیح داد یا بر آن حرفی زد که آن قدر شعر خود برای گفتن حرف دارد و گویاست که یاوه گویی است اگر بر آن شرحی نوشت. برای این شعر به پاس تمام خاطرات عاشقانه قدیمی باید ایستاد و ایستاده شایان را تحسین کرد.

بیشتر مخاطبین و علاقمندان به شعر، همسان پنداری با شعر موزون و آهنگین را گاهی به خاطر تمام دلتنگی هایی که از کودکی در خویش دارند را بهتر انجام می دهند. اشعار موزون و کلاسیک حامدی دارای شعریت بسیارند. وساس خاص شاعر در سرودن شعر کلاسیک بسیار چشم نواز است. شایان از شعر و سرودن شعر هدفی جز پرورش اندیشه و لذت بردن از فکر کردن ندارد و این هدف متعالی، به شعر او قوت ماندگاری می دهد و مخاطب از چند بار خواندن آن لذت مضاعف می برد.

شعر «خنده ی ماه تو ... » نمونه بارزی از شورانگیزی و همسان پنداری شاعر با مردم عاشق مشرق زمین است و این لذت هرگز از ذهن مشرقی مخاطب برچیده نمی شود.

«خنده ی ماه تو از مهتاب هم شیرین تَرَک / گونه ی گل رنگت از رنگ شفق خونین تَرَک/

آمدن نرم و سبک همچون نسیم شامگاه / چون نسیم شامگاهی نه ، که پاورچین تَرَک /

خوش نشستن همچو گل بر فرش یعنی گلستان/ دامن پُرچین تو در چشم من پُرچین تَرَک /

بوسه باران در شبی کز نیمروزان، روزْ تر / جامه ی رنگینت از رنگین کمان رنگین تَرَک/[7]»

این شعر لبریز از احساس، رنگ، نماد و تصویر است. با خواندن این شعر من به یاد فیلم گبه محسن مخملباف افتادم. این فیلم و این شعر مکمل یکدیگرند و من با هر دو آنها زندگی عاشقانه را لمس کرده ام. شایان با این غزل جاوید شد و جاوید ماند. در دیگر اشعار کلاسیک اش ، جوهره و ذات شعری هویدا است و من هرگز واژه ای را بیهوده در شعر حامدی ندیده ام که بیهوده آفریده شده باشد. او خیلی زودتر از زود رفت و من نبودنش را سالهاست که احساس می کنم.

به قول آتشی فقید: « شایان نشکفته زیر خاک است اینجا/ یا خرمن لاله در مغاک است اینجا[8]»

                              خلیل شیخیانی

                                         بوشهر دیماه 1391       





[1]-شعر سویی نیست- مجموعه دری به دریغا- شعر شایان حامدی، انتشارات شروع، بهار 1380  

[2] - فرهنگ اصطلاحات نقد ادبی- دکتر بهرام مقدادی، انتشارات فکر روز ، 1378

[3] - شعر سایه از مجموعه دری به دریغا ،ص 10

[4] - شعر راه دوباره نیست از مجموعه دری به دریغا ، ص 11  

- [5] شعر «ماه همیشه بدر نیست» از مجموعه دری به دریغا، ص62

- [6] شعر «همه چیز عوض شده» از مجموعه دری به دریغا، ص58

[7] - شعر «خنده ی ماه تو ... » از مجموعه دری به دریغا، ص67

[8] - بیتی از شعر مرحوم آتشی که بر سنگ قبر شایان حامدی نوشته شده است.

بیست و هفتمین سالگرد وفات استاد عبدالرسول حامدی

  

اول مرداد ماه 1391 برابر بود با بیست هفتمین سال درگذشت "عبدالرسول حامدی" شاعر فرهیخته و گرانقدر جنوب...

 

 

 وی در اول مرداد ماه سال 1364 بر اثر سکته ی قلبی جهان را بدرود گفت ودر خورموج (دیارش) آرام گرفت و ....

ادامه نوشته

شاید دلت که آن همه دریا بود

 

 چند کار از کتاب شاید دلت که آن همه دریا بود

 

 

1-

 

مرگ سیاوش

 

با ناخن دسیسه

شخود

سودابه خیانت

باران

خمیازه میشکند

بر گلخن

کمین کینه

افراسیاب

کاووس پیر وقاحت

اسب سیاه سیاوش

از این گسیل به شکوه پر میکشد

گیس فرنگیس

در شانه های باد

طشت طلا

سرشار از جسد

آن شوم شیهه

شک را

بو میکشد مدام

تا دام بگسلد

دام است پی زدام

رام کدام سلسله زنجیر گشته است

تا مرگ

 

 

 

2-

موزه

 

در سر چه دارد این رود

کان زال زلف خود را

با مه گره میزد

سیلی سخت باد

بر یال کرکس کابوس

یاد آور پلنگ زخمی زهر

در موزه های موذی اشباح مرده

یال شب است

بر گرده ی سپید این صبح گاه تلخ

پر گشته آشیانه ی اشباح

از دود سربی سیگار های قرن

 

 

 

3-

زلف سیاه

 

انگار

نگار می نگرد

که تاب تابش مهتاب

بی تاب می شود

روزی که روزنه ی روز

بسته شد

زلف سیاه توتفسیر شب نمود

تضمین از قطعه ناصر خسرو

ناصر خسرو قبادیانی قطعه ای مشهور به نام " عقاب مغرور " دارد با این شروع:

روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست          وز بهر طمع بال و پر خویش بر آراست

مرحوم حاج میرزا محمود حامدی از این قطعه تضمینی کرده با این شروع :

"از سبزه صبا طرف گلستان چو بیاراست          بر شد ز فلک نغمه مرغان ز چپ و راست

ناگاه شد این قصه ز مرغی به نوا راست          روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خواست

بهر طلب طعمه پر و بال بیاراست"

اما این دو بیت را جا انداخته و تضمین نکرد...

"چون من که تواند که پرد در همه عالم            از کرکس و ققنس و سیمرغ که عنقاست

در خاک تپان گشت و بیفتاد  چو  ماهی            وانگه نظر خویش گشاد از چپ و از راست"

از این رو شاعرانی از دشتی به استقبال از تضمین حامدی دو بیت بالا را تضمین نمودند...


1- مرحوم سیدعلی اکبر بهزادی


زین کرت و زین صولت و زین جاه و جلالم          شاهین  قدر  مات  از  این  قدرت بالم

بیهوده    من    از   قدرت     پرواز    نبالم        "چون من که تواند که پرد در همه عالم

از کرکس و ققنس و سیمرغ که عنقاست"

آن شوکت و آن هیبت و آن قدرت شاهی            یکباره  به دل گشت   بدین   روز  تباهی

گردید نگون سار و سبک چون  پر  کاهی           " بر خاک در افتاد و تپان گشت چو ماهی

ناگه نظر خویش گشاد از چپ و از راست"




2-   ایرج اسدی


بر  اوج   گشایم  پر    پرواز     دمادم            با حشمت و با هیبت و مردانه و محکم

فارغ ز همه قید زمان هستم و از غم           "چون من که تواند که پرد در همه عالم

از کرکس و ققنس و سیمرغ که عنقاست"

می کرد مکرر به  پر  خویش   نگاهی           آگاه     نبد    هیچ     ز    تقدیر      الهی

پنداشت که خود می نرود سوی تباهی       "در خاک بیفتاد و تپان  گشت چو ماهی

ناگه نظر خویش گشاد از چپ و از راست"




3-  سید اسماعیل بهزادی


تا بال گشایم به  سرا  پرده ی اعظم                از سایه ی من آب شود زهره ی ضیغم

از شوکت پرواز من این گشت مسلم                "چون من که تواند که پرد در همه عالم

از کرکس و ققنس و سیمرغ که عنقاست "

دست قدر از چرخ کشد تا که کلاهی            پرواز   کند   مرگ   چو    افکند    نگاهی

شد در نظرش دهر چو دریای سیاهی           " در  خاک  بیفتاد  و   بغلتید   چو  ماهی

ناگه نظر خویش  فکند از چپ و از راست"




4-   سیدمحمدرضا هاشمی زاده


در  واژه ی  پرواز  عقاب  است معظم             خورشید  جهان  زیر پر  ماست   مسلم

مائیم   در  آفاق  چو  طوفان   مجسم            " چون من که تواند که پرد در همه عالم

از کرکس و ققنس و سیمرغ که عنقاست"

غافل چو شد آن  مرغ  ز  تقدیر  الهی         افتاد  از  آن  اوج   و    در   آمد  به   تباهی

آن عاقبت کبر و غرور است که ماهی         " بیچاره  تپان گشت و در افتاد  چو   ماهی

ناگه نظر خویش گشود از چپ و از راست"




5-      احمد منصوری


اسباب جهانداری من هست فراهم            از  شهپر  اقبال  و  چنین   پنجه   محکم

تقدیر دل اشفته از این  امر  مسلم           "چون  من که  تواند که پرد در  همه عالم

از کرکس و ققنس و سیمرغ که عنقاست"

آورد   ز  کانون  دل خون شده  آهی             چون  ناله  مجروح  در  افتاده به چاهی

غیر از ره تسلیم نمی دید چو راهی            " در خاک بیفتاد و تباه گشت  چو ماهی

وانگه نظر خویش گشود از چپ و از راست"

 

مثنوی فکر نان

 


تا که میخواهم به کلک آرم سخن
   

گفته های    نغز    ناب   خویشتن


در  پناه  سجع  و  ایهام  و  جناس

همچنان تشبیه  و ترصیع و قیاس



لف  و  نشر   و  التفات   و   التزام          

حسن تعلیل و سپس حسن ختام


با    چنین    آرایه های     بی بدیل          

وصف  او  سازم  به صد فن و دلیل


روی زیبایش   دو   چندان   ساختن       

بعد از آن  با  ساق  و  ران پر داختن


سنبل    گیسو    و   طاق   ابرویش            

نرگس و شهلا   و   جفت   لیمویش


قد  سرو    و     گردن     زیبای    او                

چشم   مست  و  قامت  رعنای   او


گونه ی   زیبا   و     از     لبخند     او                      

از  شکر خند  و   لب  چون  قند    او

 

چون  قلم  بر  روی کاغذ می کشم          

تا  کشم    با  ناز    یار    سرخوشم


لحظه ای   با   او   کنم   راز  و   نیاز              

یک  صدا    گوید   که    آوردی   پیاز


ناگهان      آوای     ناقوس      عیال               

می کند آشفته  آن  خواب  و خیال


باز   هم   با  یک   نگاه   نیش   دار                  

گویدم   پاشو    برو     نانی     بیار


زین همه شعرت چه سودی برده ای              

جز  من  و   این    بچه ها    آزرده ای


قطعه  شعری   از    بدهکاریت    گو                 

چامه ای  از  ننگ  و  بی  عاریت  گو


دیده ای   آیا  تو   قبض   برق  و   آب                 

کاین همه دادی به شعرت آب و تاب


گر  ببینی  قبض  تلفن   بی    درنگ                  

خشک در جایت شوی  مانند  سنگ


می پرد  از  روی  تو  یک  باره   رنگ             

بعد  از  آن  گویی  تو  اشعار  جفنگ


فکر  شعر  از  کله ات   بیرون  بکن               

نان  بکن  لیلی  و خود مجنون بکن


دلبر    موهوم     را     عذرا    مکن                     

خویش  را   وامق  تر  از  آنها  مکن


این همه حرف از  رخ  شیرین   مزن            

شرم  کن  حرفی  خلاف  دین  مزن


ویس گر شد عاشق رامین چه سود              

یا  که  شیرین  دل  ز  فرهادی  ربود



دائما    حرف    از     زلیخا      میزنی                

یوسف  بی چاره   در  چه  می کنی


دست   از   بی هودگی هایت    بدار             

نفله ات  کرده   است  گرگ    روزگار


از    منیژه   دل    اگر     بیژن     ربود                

دست    بیژن    کوپن   روغن     نبود


تو     برو      فکر     بدهکاریت   باش              

فکر   روز   سختی  و  خواریت  باش


گر   شده  نا کام   لیلی    به     درک            

خانه ات  خورده   هزار   و   یک  ترک


جان   من   فکر  شکاف  خانه  باش            

فکر   استعمار   این     ویرانه   باش


من    نمی دانم   تو    آخر  شاعری              

یا  که  در   بی پول   بودن   ماهری


حافظ و سعدی که با آن آب و   تاب            

شعر  می گفتند  شعر  نغز  و  ناب

 

جمله با چنگ و گل و مل  بو ده اند               

نه چنان تو  آسمان   جل  بو ده اند


شاعری چون تو که باشد لوت و لات                   

هی     بنالد      فاعلاتن      فاعلات


بی گمان   دیوانه   و    کودن  شده                   

مغز    اندر    کله اش    آهن   شده


خاک   عالم   بر   سر    آن   شاعری              

چون تو لات است و به فکر خل گری


قافیه    اندیشم    اما    این    عیال                  

گویدم   تا   کی  تو باشی بی خیال


صرف  و   وزن   قافیه   بر   هم بزن                

لحظه ای هم حرفی از شلغم  بزن


شرم   کن   آخر    بدهکاری    چقدر                  

فکر   ما  هم  باش  بی عاری  چقدر


چار  تا     همسایه ها     پیدا      بکن                 

عابری   هم   دیدی    استدعا    بکن


جملگی    شاید   تو   را   یاری  کنند                 

این    ابو طیاره ات    را    هل   دهند


خیز   جانا   فکر     بد بختیت     باش                  

فکر   آن  ایام    جان سختیت    باش


آری آری  فکر   قسط  و   فکر    وام              

قامتم   را    کرده   مثل   حرف   لام


با  چنبن  قسط  و   چنین  وام   کلان           

کی شود حرفی زدن از ساق  و  ران


لیک   جای   ساق   و   ران    دلپسند             

رفته ام    در     فکر     ران    گوسپند


بعد  از  این  باید  به  فکر   نان   شوم             

فکر  جنس   بنجل   و    ارزان    شوم


آری آری    هاتفی   از     غیب    گفت            

"فکر   نان  بودن  به از     الفاظ   مفت


از   غم     هجران     معشوقه     منال             

تا    ابد    معشوقه       گردیده    عیال


با     عیال     خود    برو    جانا     بساز                  

محتوای    شعر     تو     نان    و     پیاز

 

 


 

سید اسماعیل بهزادی در اتحاد جنوب

نامت چه مستعار مانده است

 

چند کار کوتاه از مجموعه ی نامت چه مستعار مانده است

 

نامت چه مستعار مانده است

 

 

 

۱

آن گاه

که بی تو ، با تو ام

با تو     

            تو ام

                        دی ماه ۱۳۷۵

    

                  

۲

بی تابی دلم را

در تابه میریزم

کودکی

از تاب زدن می ایستد

و من

در تب و تاب سطری دیگر.

                                    خرداد ۱۳۷۸

 

 

۳

زندگی ورق میخورد

و مرگ

ای کاش منعکس شده بود

در شعری که هرگز

                            سروده نشد.

                                             اسفند۱۳۷۵

 

 

۴

چهل و شش بار آه کشیدم

و چهل و شش شکوفه ی یاس پژمرد

برگ های خرزهره

با کف های ممتد

جشن تولدم را

                     تبریک گفتند.

                                         فروردین ۱۳۷۴

 

 

 

۵

ساعت ده و ده دقیقه بود

که آسمان فرود آمد

که چهار مرد

گهواره مرا تکان دادند

و زمین

مرا در عمق جاذبه ی خود

                                   جای داد

ساعت

درست ،ده و ده دقیقه بود.

                                      ۱۳۷۲/۱۰/۲۱

 

دهتو

 

مو چُم کردن که شی مو جَهلی دُهتو

mo chem kerden ke shey mo jahli dohtoo

د اَصـاً مَـحـخـلُـم نــا مَـهـلــی دهــتــو

de asan mahkhelom na mahli dohtoo

 

مگه از مـو چـه تـَخصیری تو ات دی

mege az mo cheh takhsiri to at di

که شی مو تا کیامت جهلی دهتو

ke shey mo ta kiyamat jahli dohtoo

 

مو سـی تـو میزنُم گهپای شیرین

mo si to mizenom gahpaye shirin

ام تو شی مو خیلی تَهلی دهتو

am to shey mo kheyli tahli dohtoo

 

سی آشتی کرده سختی مث مَرمَر

si ashti kerde sakhti mese marmar

اما سـی جـهـل کـرده سَـهلی دهتو

ama si jahl kerde shli dohtoo

 

مـو آم مـیـت از دسـت روزا کُنُم فر

mo am mit az daste rooza konom fer

شُوا تو خوم مییی نا مهلی دُهتو

showa too khom miyi na mahli dohtoo

 

نمی غهمی که مُو اهل دل هسم

nemi ghahmi ke mo ahle del hesom

سی چه با ای دلم نا اهلی دهتو

si che ba ii delom na ahli dohtoo

دی علو

 

 

مو دنخش‌ خومم‌ هن‌ نه‌ دياردي‌ علو

mo mo dankhashe khomom hen na diyare dey eloo
نه‌ تناشم‌ مي‌ک‌ دبشم‌ ري‌ داردي‌ علو

na tanshom mi ke debshom ri dare dey eloo 

به‌ کناري‌ نشستم‌ کاري‌ و هيچم‌ نيسن‌ 

be kenari neshastam kari o hicham nisen
نه‌ داو کار موشن‌ نم‌ دموکاردي‌ علو
ne dav kar moshen nam demo kare dey eloo

الو ته‌ مرمرخوش‌ مي‌ک‌ و نم‌ دس‌ خوشن‌

alo tah marmar khosh me ke o nam des khoshen
موک‌ گوشم‌ خو دنيسن‌ بيه‌ کار دي‌ علو
mook gooshom kho denisen bieh kare dey eloo

روزگارم‌ اگه‌ چه‌ تيره‌ و تارش‌ کردن‌
roozgaram age cheh tire va taresh kerden

وخشي‌ اما گذشتن‌ روزگار دي‌ علو
vakhshi ama gizashten roozgare dey eloo

نه‌ دخوش‌ مالي‌ ين‌ و نم‌ يه‌ مجوزي‌ مي‌ده‌
ne dekhosh mali yen o nam ye mojavezi mide

که‌ کنيزي‌ بيرم‌ بيرم‌ سي‌ غم‌ گساردي‌ علو
ke kenizi birom si gham gosari dey eloo

اگه‌ کولش‌ مي‌ک‌ يه‌ بار ي‌ نخنگي‌ ام‌ ميو
age koolash mi ke ye bar ye nekhangi am mio

همه‌ شو سي‌ مو بشت‌ روز اختيار دي‌ علو

hame show si mo beshet rooz ekhtiyare dey eloo
ام‌ شني‌ من‌ تو بهشت‌ اي‌ ضيفيا حور يمن‌
am sheni man too behesht ey zifia hoore yaman

اي‌ خيا دم‌ مو بشم‌ و تن‌ لار دي‌ علو
ey khiya dam mo beshom o tane lare dey eloo

مو همي‌ جا اگه‌اي‌ زات‌ جهنم‌ مي‌خرم‌
mo hami ja age ii zat jahanam mikharam 

و بهشتم‌ همه‌ سي‌ ايل‌ و تبار دي‌ علو
va beheshtam hame si iil o tabare dey eloo

اگه‌ ميمرد به‌ خيا کارنکردي‌ ام‌ مي‌ک‌
age mimord be khiya kar nakardi am mi ke

ام‌ ميدا تا سگ‌ برينت‌ ري‌ مزار دي‌ علو

am mida ta sag berinet ri mazare dey eloo


.......